دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
«وحشی بافقی»
موضوعات مرتبط: شعر ، غزل ، ،
برچسبها:
زنم با پول من هر روز چیزی تازه می گیرد
به جایِ نام بنده، نامِ او آوازه می گیرد
سرِ ماه است و خانومم شده محو تماشایم !
نگو ! موجودی جیب مرا اندازه می گیرد
همیشه می نشینم پای حرف او، ولی او را
دمی که شعر می خوانم، چرا خمیازه می گیرد؟
به روی من به شرط پول بر لب خنده ای دارد
“عجب داروغه ای باجِ سرِ دروازه می گیرد”
خلاصه مصرفش بالاست، امّا او نمی داند،
که دارد قبض های خانه را شیرازه می گیرد
***
نقیضه ای بر غزل استاد فاضل نظری
(چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه میگیرد)
شاعر : حسن و حسین مسیبی
موضوعات مرتبط: شعر ، طنز ، ،
برچسبها:
وصال او ز عمر جاودان به خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به
بداغ بندگی مردن در این در بداغ او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید که آخر کی شود این نا توان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد بفرما که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش به حکم آنکه دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیده است ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیاط است ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکّر ولیکن گفته ی حافظ از آن به
موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسبها:
عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم بکام است الحمد لله
ای بخت سر کش تنگش ببر کش گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه وز فعل عابد استغفر الله
جانا چه گوییم شرح فراقت چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبینا داین غم که دیده است از قاتلت سر واز عارضت ماه
شوق لبت برداز یاد حافظ
درس شبانه ورد سحر گاه
موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسبها:
دل خوشی با غزلی تازه ، همینم کافی ست! تو مراباز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست ، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن! من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست
من همین قدر که با هال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق مرا ، خوب ترینم کافی ست
((محمد علی بهمنی))
موضوعات مرتبط: شعر ، غزل ، ،
برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.