راز یا توصیه هایی برای قورت دادن قورباقه ها

1-  مختان را خانه تکانی کنید. مواظب باشید زیاد تکان تکانش ندهید. اگر از مختان تا به حال استفاده نکرده اید، بگذارید همین طور بسته بندی شده باقی بماند. اگر از مختان سوء استفاده کرده اید، جلوی بچه ها و جایی که خانواده زندگی می کند، خالی اش نکنید. اگر کسی مختان را خورده، مخ‌اش را تلیت کنید. اگر کسی مختان زده، مخش را آنقدر بزنید تا آدم شود. اگر مختان معیوب است به ادامه ی توصیه های ما گوش کنید. خلاصه مخ تارید.

 

2- زندگی را در آغوش بفشرید. گفتم زندگی را در آغوش بگیرید با ناموس مردم چه کار دارید؟ این طوری زندگی شما را در آغوش می گیرد و اگر برادر یا پدر ناموس مردم پیدایش شود، طوری ولتان می کند که با سر به زمین بخورید. به دامان طبیعت بروید و با خودتان زمزمه کنید : همه چی آرومه. من چقدر شل مغزم. فقط مواظب باشید کسی آن دور و برها نباشد. برایتان حرف در می آوردند. پیش در و همسایه خوب نیست.

 

3- اگر زیادی احساس خوشبختی می کنید؛ ازدواج کنید. دوره ی فلاسفه به پایان سیده و بعد از ازدواج یک اتفاق بیشتر بایتان نمی افتد، بد بخت می شوید. به هر حال از بلاتکلیفی و الکی خوشی بهتر است. حداقل یک درد مشترک با همسرتان پیدا می کنید و هر روز و شب همدیگر را فریاد می کنید.

 

4- بخشنده باشید: اگر کسی با جوراب گلی روی بالش شما راه رفت، موقع خواب روی بالش و ملحقات بالشش راه نروید. اگر کسی سوسک در چای شما انداخت، موش توی قهوه اش نیندازید. اگر کسی شما را با نام حیوانات اهلی صدا کرد، او را به نام جانوران موذی صدا نکنید. اگر کسی اعصابتان را خط خطی کرد، بدنش را خط خطی نکنید. اگر دچار گاز گرفتگی شدید، کسی را گاز نگیرید. اگر کسی دنبالتان کرد، حتما فرار کنید. اگر کسی زیر آبتان را زد، جوری توی گوشش بزنید که نفهمد از کجا خورده است. بخشش هم حدی دارد.

 

5- شاد باشید: بخند به روی دنیا، تا دنیا آن روی سگش بالا نیاید. اگر قرض بالا آورده اید و بدهکارید، بخندید. زندان هم خوشی های خودش را دارد. اگر از کارتان اخراج شده اید بروید و به کارفرمایتان بخندید. اگر از همسرتان جدا شده اید بروید و به مادر زنتان بخندید. خلاصه جوری به دنیا بخندید که دنیا جرئت نکند به شما بخندد.

 

6- سفر کنید: تا خام هستید سفر کنید. اگر پخته شوید دیگر کار از کار می گذرد. در سفر، جوجه کباب را فراموش نکنید. البته به مرغ و خروس مردم هم کاری نداشته باشید. سر جای پارک و جای چادر زنی با دیگران دعوا نکنید. اصلا نمی خواهد بروید سفر. توی خانه بمانید. چون ممکن است اتوبوستان چپ کند یا قطارتان از ریل خارج شود یا خدایی نکرده هواپیمایتان توپولف باشد.

 

7- چیز های مصنوعی را از زندگیتان دور بریزید. اگر احساس پیری می کنید دندان های مصنوعی همسرتان را دور بریزید تا دیگر نتواند شما را گاز بگیرد. فقط اشکال کار اینجاست که بعدش مجبور می شوید، آدامس را برایش بجوید و شب ها که برای خوردن آب از خواب بیدار می شوید، آب دیگر مزه ی دهان همسرتان را نمی دهد و بعد از خوردن آب، دندان های همسرتان را در دهانتان حس نمی کنی.

 

7- عادت های بد را ترک کنید. منظورم عادت هایی مثل سیگار کشیدن بود نه همسرتان.

 

برگرفته از کتاب لاف توشک، نوشته ی علیرضا لبش


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، مطالب و داستان های خنده دار ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:زندگی,روانشناسی,نثر طنز ادبی,قورباقه ات را قورت بده,, | 19:52 | Morteza |

همسر کیست ؟

همسر کسی است که در همه مشکلات زندگی کنار تو خواهد بود

مشکلاتی که اگر او نبود هرگز پیش نمی آمد !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، جوک و لطیفه ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 16 فروردين 1394برچسب:همسر,ازدواج,مشکلات,وام,قرض,زندگی,طنز,خنده دار,, | 1:46 | Morteza |

اگر “ضربه فنی” شدی ، دوباره شروع کن……
“ضربه مغزی” که نشدی……!!

 


موضوعات مرتبط: ، جوک و لطیفه ، نوشته ها ، قصار کلمات ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 29 بهمن 1393برچسب:امید,زندگی,ایمان,ادامه,, | 22:46 | Morteza |


موضوعات مرتبط: ، کلاه قرمزی ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 20 تير 1393برچسب:درد دل,خر,زندگی,فامیل,کلاه قرمزی,نفهم,, | 1:39 | Morteza |

نفس کشید ، ریه هایش پر شد از عطر بهار نارنج درخت خانه ی همسایه ، آخرین بوسه ر ابرای بید مجنون فرستاد و هوای شرجی و دریا را ، تا قرمزی دیگر تقویم بدرود گفت.

آسمان آبی بود و جاده آرام ، هفته ای شلوغ انتظارش رامیکشید ، کفش های قهوه ای خود را بیشتر با پدال گاز آشتی داد تا زود تر نقطه ی پایان بگذارد برای جاده.

میان راه باران بارید ، خدا در های رحمتش را گشوده بود و زمین از شوق لبخند میزد ، شیشه ی ماشین را پایین داد ، دستش را از پنجره بیرون برد ، انگشتانش کمی باران نوشیدند ، در خیال چتر نارنجیش را بر سر گرفت و میان ردیف درختان بلند قدم میزد.

یک قدم ، دو قدم ، سه قدم ...

صدای مهیبی قلب درختان را لرزاند ، باران با شدّت بیشتری بارید ، نگاه خدا نگرن شد ، چتر نارنجی پر رنگ آخرین رویای نقاشی شده بر صفحه ی ذهن بود.

صدای آژیر آمبولانس و نزدیک ترین بیمارستان ، چشمان بی قرار خدا ، خون ، اضطراب و دردی که دیگر حس نمیشد.

مادر آمد و تمام وجودش گوش شد تا کلام آخر پزشک را بشنود : متأسفم ، مرگ مغزی ... .

چشمان مادر سیاهی رفت ، خدا بغز کرد ، فصل گرم تابستان ، زمستان شد

اشک مادر جوهری آبی خودکار پایین برگه ی اهدا را پخش کرد ، چند ساعت بعد خدا بر گونه ی مسافر تازه از راه رسیده بوسه زد.

.

.

.

نفس کشید ، بدون دستگاه اکسیژن ، عطر بهار نارنج خانه ی همسایه آشنا بود.اولین بوسه بر سبزی گیسوان  بید مجنون نشست.

خدا از شوق لبخند میزد ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:


موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 8 تير 1393برچسب:زنده بودن,زندگی,ماهی,تنگ,, | 23:29 | Morteza |

تارزان لخت بود ...

سیندرلا 12 شب به بعد میومد خونه ...

پینوکیو دروغ میگفت ...

بتمن با سرعت 300 مایل بر ساعت رانندگی میکرد ...

سفید برفی با هفت مرد توی یه خونه زندگی میکرد ...

پس شاید تقصیر ما نباشه!

الگو هامون مورد داشتن ... .


موضوعات مرتبط: ، نقش پنهان ، ،
برچسب‌ها:

ما رو واسه زندگی کردن میارن اینجا و این دقیقا همون چیزیه که ازمون می گیرن!!!

 


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 18 خرداد 1393برچسب:رستگاری در شائوشانگ,دیالوگ های ماندگار,زندگی,گرفتن,اینجا,, | 12:38 | Morteza |

نادر: «ببین می‏دونی مشکلی تو چیه؟ تو هر موقع هر مشکلی پیدا کردی توی زندگیت، جای اینکه وایستی مشکلتو حل کنی، یا فرار کردی ازش یا دستاتو آوردی بالا و تسلیم شدی.»
سیمین: «درسته، درسته، آره.»
نادر: «صبر کن، ببین... تو یه کلمه به من بگو واسه چی می‏خوای از این مملکت بری؟ ها؟ می‏ترسی وایستی.»


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، دیالوگ های ماندگار ، ،
برچسب‌ها:

گرگ ها را دوست دارم

چون مرگ را می پذیرند ...

اما گردن به قلّاده نمیدهند !!!

 

از حق خودت که بگذری با وفا میشی ...

اونوقته که همه واست قلدر میشن.


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:سگ,با وفا,گرگ,بی رحم,مرگ,زندگی,قلّاده,گردن,شکست,حق,وفا,گذشت,قلدر,, | 10:53 | Morteza |

یکی از فانتزیام اینه که کنکور اول بشم بعد خبرنگارا بیان
حمله کنن سمت من. بعدش تو ازدهام جمعیت محو شم برم پی کار خودم

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

یکی از فانتزیام اینه که تو افق پنهان شم

بعد فانتزیایی که میان. تو افق محوشن رو با دمپایی ابری
انقد بزنم که

صدای گرگ دربیارن تو افق.......

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

یکی از فـانـتزیام اینه کــه

کنترل تلویزیون خونمونو بردارم

بـرم دم این مغازه های صـوتی تصویری،

این تلویزیونایی کـه گـذاشتن پشت ویترینو خاموش کنم!

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

یکی از فانتزیام اینه که توی یه پارک شلوغ شروع کنم به
دویدن و همزمان با موبایلم بگم : لعنتیا تا من نگفتم هیچکس شلیک نکنه ،

کلی آدم بیگناه اینجا هست !

.

.

.

توهم در حد سراب های بیابان های ۱۵۰ درجه آمازون

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

یکی از فانتزیام اینه که...

تو دانشگاه یکی از اساتید تهدیدم کنه ک بهت صفر میدم...

بعد منم در حضور همه برم جلوش سرمو بکوبم ب دیوار بگم...

منو از نمره میترسونی من زندگیمو باختم استاد...

برو از خدا بترس....

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 


موضوعات مرتبط: ، مطالب و داستان های خنده دار ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب

 اینكه ما گمان می كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای
خود عذری آورده باشیم
.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:گمان,زندگی,محال,بیشتر,عذر,چیز ها, | 10:6 | Morteza |

همه روز هایی که سرگرمیت بودم ، زندگیم بودی ... .


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

دو شنبه 21 مرداد 1392برچسب:خیانت,زندگی,عشق,سرگرمی,بازیچه, | 16:50 | Morteza |

هر روز به سه نفر اظهار ادب کن.

در خانه یک حیوان نگه دار.

دست کم سالی یک بار طلوع آفتاب رو تماشا کن.

سالروز تولد دیگران را به خاطر بسپار.

با صمیمیت دست بده.

در چشم دیگران نگاه کن.

از عبارت «متشکرم» زیاد استفاده کن.

از عبارت« خواهش میکنم» زیاد استفاده کن.


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:نکته های کوچک زندگی,خوب,حرف حساب,زندگی,خوب بودن,, | 22:53 | Morteza |

هر کسی در زندگی مرتکب اشتباه میشود،

اما این به معنای این نیست که باید یک عمر بهایش را بپردازد.

گاهی آدم های خوب انتخاب های بد میکنند.

معنایش این نیست که آن ها بد هستند...

بلکه یعنی انسان هستند!!!

 

 


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:درد دل,انسان بودن,اشتباه,آدم بودن,زندگی,, | 2:23 | Morteza |

طوری لبخند بزنید که گویی هرگز گریه نکرده اید،

طوری بجنگید که گویی هرگز شکست نخورده اید،

طوری عشق بورزید که گویی هرگز زجر نکشیده اید،

طوری زندگی کنید که گویی امروز آخرین روز عمرتان است.


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 11 مرداد 1392برچسب:زندگی,عمر,عشق,جنگ,لبخند,گریه,, | 18:49 | Morteza |

این دنیا،این زندگی،این هستی و همه چیز...

قبل از این که ما پا توش بگزاریم خوب بود.

برای همه خوب بود

هنوز هم خوب است

اما فقط برای کسانی که در این سختی ها خوب زندگی کردن را آموختند...!

یا علی


موضوعات مرتبط: ، ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:خدا,زندگی,شرافت,بدی,خوبی,, | 19:59 | Morteza |

روزی یک مرد ثروتمند، پسربچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.


در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ »


پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر! »


پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ »


پسر پاسخ داد : « فکر می کنم! »

و پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »


پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره دایم و آن ها رودخانه ای که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس هایی تزئینی داریم و آن ها

ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! »


در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم! »


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,ما چقدر فقیریم,اموزنده,زندگی,, | 11:49 | Morteza |

روزی دخترک از مادرش پرسید: "مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.


دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.


پدرش پاسخ داد: "خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.."


دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!


مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:افرینش انسان,دختر,میمون,پدر,مادر,زندگی,ادم و حوا, | 17:25 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد