نفس کشید ، ریه هایش پر شد از عطر بهار نارنج درخت خانه ی همسایه ، آخرین بوسه ر ابرای بید مجنون فرستاد و هوای شرجی و دریا را ، تا قرمزی دیگر تقویم بدرود گفت.
آسمان آبی بود و جاده آرام ، هفته ای شلوغ انتظارش رامیکشید ، کفش های قهوه ای خود را بیشتر با پدال گاز آشتی داد تا زود تر نقطه ی پایان بگذارد برای جاده.
میان راه باران بارید ، خدا در های رحمتش را گشوده بود و زمین از شوق لبخند میزد ، شیشه ی ماشین را پایین داد ، دستش را از پنجره بیرون برد ، انگشتانش کمی باران نوشیدند ، در خیال چتر نارنجیش را بر سر گرفت و میان ردیف درختان بلند قدم میزد.
یک قدم ، دو قدم ، سه قدم ...
صدای مهیبی قلب درختان را لرزاند ، باران با شدّت بیشتری بارید ، نگاه خدا نگرن شد ، چتر نارنجی پر رنگ آخرین رویای نقاشی شده بر صفحه ی ذهن بود.
صدای آژیر آمبولانس و نزدیک ترین بیمارستان ، چشمان بی قرار خدا ، خون ، اضطراب و دردی که دیگر حس نمیشد.
مادر آمد و تمام وجودش گوش شد تا کلام آخر پزشک را بشنود : متأسفم ، مرگ مغزی ... .
چشمان مادر سیاهی رفت ، خدا بغز کرد ، فصل گرم تابستان ، زمستان شد
اشک مادر جوهری آبی خودکار پایین برگه ی اهدا را پخش کرد ، چند ساعت بعد خدا بر گونه ی مسافر تازه از راه رسیده بوسه زد.
.
.
.
نفس کشید ، بدون دستگاه اکسیژن ، عطر بهار نارنج خانه ی همسایه آشنا بود.اولین بوسه بر سبزی گیسوان بید مجنون نشست.
خدا از شوق لبخند میزد ...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.