گورکن

زمانی، هنگامی که داشتم یکی از خویشتن های مرده ام را به خاک می سپردم، گورکن پیش آمد و به من گفت: «از میان همه ی کسانی که به اینجا می آیند من تنها تو را دوست دارم.»
گفتم: «تو بی اندازه لطف داری، ولی برای چه مرا دوست داری؟»
گفت: «برای آنکه همه گریان می آیند و گریان می روند _ تنها تویی که خندان می آیی و خندان می روی.»

جبران خلیل جبران، کتاب دیوانه


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:جبران خلیل جبران,داستان کوتاه,گورکن,خندان,گریان,مرگ,, | 16:57 | Morteza |


موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

سه شنبه 25 شهريور 1393برچسب:قبر,مرگ,توشه,اعمال,گنج,انیس,ترس,مار,پادزهر,روشن,تاریک,ریگ,فرش,, | 19:21 | Morteza |

از سکـــوتــم بتـــرس ...!وقتــي که ساکـــت مي شوم ...لابـد همــه ي
درد دل هايــم رابــرده ام پيش خــــدا ...

خداي من بزرگتر از دشمني شماست. شايد من ضعيف تر از تو باشم
ولي خداي من قطعا از تو قوي تره !!


موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 8 مرداد 1393برچسب:کودک,تاثیر گذار,جنگ,مرگ,غزه,, | 21:27 | Morteza |

یکی از مریدان عارف بزرگی ، در بستر مرگ افتاد.از عارف پرسیدند : مولای من استاد شما که بود؟

وی پاسخ داد : صد ها استاد داشته ام.مرید:کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟

عارف اندیشید و گفت : در واقع مهم ترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یک دزد بود.شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و کلید نداشتم و نمیخواستم کسی را بیدار کنم.به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز کرد.

حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من آموزش بدهد.گفت کارش دزدی است

دعوت کردم شب در خانه ی من بماند.او یک ماه نزد من ماند.هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی بر میگشت میگفت چیزی گیرم نیامد.فردا دوباره سعی میکنم.

مرد راضی بود و هرگز او را افسرده و ناکام ندیدم.

استاد دوم من سگی بود که هر روز برای رفع تشنگی کنار رودخانه می آمد ،

اما به محض رسیدن کنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و میترسید و عقب میکشید.

سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل رو به رو شود و خود را به آب انداخت

و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچّه ای بود که با شمع روشنی به طرف مسجد میرفت.

پرسید خودت این شمع را روشن کرده ای؟ گفت : بله.

برای اینکه به او درسی بیاموزم گفتم : دخترم قبل از اینکه روشن کنی خاموش بود ، میدانی شعله از کجا آمد؟

دخترک خندید ، شعله را خاموش کرد و از من پرسید : شما میتوانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود کجا رفت؟

فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع ، در لحظه خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد،اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از کجا می آید ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

گرگ ها را دوست دارم

چون مرگ را می پذیرند ...

اما گردن به قلّاده نمیدهند !!!

 

از حق خودت که بگذری با وفا میشی ...

اونوقته که همه واست قلدر میشن.


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:سگ,با وفا,گرگ,بی رحم,مرگ,زندگی,قلّاده,گردن,شکست,حق,وفا,گذشت,قلدر,, | 10:53 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد