موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، شعر ، یک بیتی ، ،
برچسبها:
یاحبیب الباکین
به حضرت عابِس یار سیدالشهدا که زیر باران سنگ «پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» بود، تقدیم شده است:
هر که میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
من فقط یادم میآید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمیدانم چه شد
روبه روی خود نمیدیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمیدانم چه شد
سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمیدانم چه شد
من نمیدانم چه میگویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمیدانم چه شد
مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمیدانم چه شد
پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمیدانم چه شد
ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور، آن چهره روشن نمیدانم چه شد
***
وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمیدانم چه شد.
«سید حمید رضا برقعی»
موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسبها:
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بیبدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
«فاضل نظری»
موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسبها:
در حالم و مثل سابقم البته
از خنده دچار هق هقم البته
دنيا كه فقط دروغ را يادم داد
در شعر هميشه صادقم البته
با اهل تملق و ريا ضد هستم
در هجو دروغ نيز وارد هستم
بين خودمان بماند اينجانب هم
داراي تمام اين موارد هستم
تزوير و ريا تو يادِ بهمن دادي
جاي دل ساده ي من آهن دادي
اين آدم پشت كوه را شهر بزرگ!
تو جربزه ي دروغ گفتن دادي
«بهمن نشاطي»
موضوعات مرتبط: شعر ، طنز ، ،
برچسبها:
نمی بیند کسی سقراط را در ساغرستانها
نمی از آب حیوان نیست در اسکندرستانها
چه اعجازی ست در سوز نفس های تو ای زاهد
که گل کرده ریا از خشک چوب منبرستانها
خلیل الله می جویم در این بت خانه ها اما
یکی بودا نمی روید از این نیلوفرستانها
کجا شد شور و حال بشنوازنی های مولانا
صدای ناله نی آب شد در شکرستانها
مگر در حله معنا بپیچی ای زبان سرخ
زبان بازی مکن در سرسرای خنجرستانها
شهیدان جامه ای از شعله های سرخ پوشیدند
تو دنبال چه می گردی در این خاکسترستانها؟
مرا امشب بجوشان، شک مکن، در شیشه کن، بشکن
به دنبال خدایی تازه ام در باورستانها
«علیرضا غزوه»
موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسبها:
موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، شعر ، ، ،
برچسبها:
موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، شعر ، ،
برچسبها:
موضوعات مرتبط: عکس نوشته ها ، نکته های مفهومی ، شعر ، ،
برچسبها:
وصال او ز عمر جاودان به خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به
بداغ بندگی مردن در این در بداغ او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید که آخر کی شود این نا توان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد بفرما که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش به حکم آنکه دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیده است ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیاط است ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکّر ولیکن گفته ی حافظ از آن به
موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسبها:
عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم بکام است الحمد لله
ای بخت سر کش تنگش ببر کش گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه وز فعل عابد استغفر الله
جانا چه گوییم شرح فراقت چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبینا داین غم که دیده است از قاتلت سر واز عارضت ماه
شوق لبت برداز یاد حافظ
درس شبانه ورد سحر گاه
موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسبها:
دل خوشی با غزلی تازه ، همینم کافی ست! تو مراباز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست ، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن! من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست
من همین قدر که با هال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق مرا ، خوب ترینم کافی ست
((محمد علی بهمنی))
موضوعات مرتبط: شعر ، غزل ، ،
برچسبها:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش داروئی که بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زود تر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشم ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفا داری بُوَد غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسبها:
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکّار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چِفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
موضوعات مرتبط: شعر ، ،
برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.