خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت

آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

خون از مژه می‌ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می‌برد سر بی‌بدنش را

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را

«فاضل نظری»


موضوعات مرتبط: شعر ، ، ،
برچسب‌ها:

چهار شنبه 30 مهر 1393برچسب:اشعار فاضل نظری,شعر امروزی,خورشید,فلک,یغما,کشته,تیر,شمع,شام,یوسف,, | 19:58 | Morteza |

دل خوشی با غزلی تازه ، همینم کافی ست!                تو مراباز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو                     گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

 گله ای نیست ، من و فاصله ها همزادیم                گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

 آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!             من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

 من همین قدر که با هال و هوایت گهگاه                برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز               که همین شوق مرا ، خوب ترینم کافی ست

((محمد علی بهمنی))


موضوعات مرتبط: شعر ، غزل ، ،
برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد