غذای همسایه

تنهای تنها بود.

هیچ کس به غیر از اون خونه نبود خیلی گرسنه بود و هوار راه انداخت.

هیچ کس به دادش نرسید تا اینکه یکی از همسایه ها دلش سوخت و از بالای دیوار بهش غذا داد.

وقتی غذا رو خورد دیگه ساکت شده بود ، اونقدر که وقتی رفتیم خونه ، هر چقدر صدایش کردیم هم جواب نداد.

فکر کردیم خوابیده.وقتی رفتیم نزدیکش دیدیم خوابیده البته برای همیشه.

آخه مگه یه سگ چه گناهی داشت که غذای مسموم بهش دادن.


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

عاشقی قسمت مابود كه بى بال شديم

دل به فرياد سپرديم ولى لال شديم 

ما به اين حنجره گفتيم كه لب وا نكند 

عاقبت پاى سكوت دلمان چال شديم

 

 


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:سکوت,دل,قبر,آسمان,لب,بال,عاشقی,, | 17:59 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد