گریه ی کلاس اولی ها (+عکس)

 

 

 


موضوعات مرتبط: تصاویر ، جالب و خنده دار ، ،
برچسب‌ها:

پنج شنبه 3 مهر 1393برچسب:گریه,کلاس اولی,شوغ,مدرسه,, | 19:19 | Morteza |

در یک مدرسه ی راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت و گوی دانش آموزان در حیاط مدرسه ، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام ، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت :

« با خانم ... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره ی درس و انضباط فرزندم از او سوال هایی بکنم. »

از او خواستم خودش را معرفی کند.

گفت : « من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.بفرمایید گاو ، ایشان متوجه میشوند. »

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح ، وارد دفتر مدرسه شده بود در میان گذاشتم.

یکّه خورد و گفت : « ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.یعنی چه گاو؟من که چیزی نمی فهمم. »

از او خواستم پیش پدر دانش آمموز یاد شده برود و به وی گفتم :

« اصلا به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد.حتّی خیلی هم متشخص به نظر می رسد. »

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود رفت.

مرد آراسته با احترام به خانم دبیر ما سلام کرد و خودش را معرفی کرد : « من گاو هستم ! »

- « خواهش می کنم ، ولی ... »

- « شما بنده را به خوبی میشناسید. »

من گاو هستم ، پدر گوساله ؛ همان دختر 13 ساله ای که شما دیروز او را به این نام صدا زدید ...

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت : « آخه ، میدونید ... »

- « بله ، ممکن است واقعا فرزند من مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم.

ولی بهتر بود مشکل انظباتی او را با من در میان می گذاشتید.قطعا من هم میتوانستم اندکی به شما کمک کنم.»

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدّتی با هم صحبت کردند.

گفت و شنود های آنها طولانی ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.آن پدر در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه ، مدرسه را ترک کرد.

در کنار مشخصاتی همچون تلفن و نشانی روی آن نوشته شده بود :

دکتر ... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی وعلوم تربیتی دانشگاه ... !


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

وقتی تنها میشی دوستاتو از اینترنت دانلود کنی
روزا که پشه ها خوابن بری بالا سرشون ویز ویز کنی ...
موهاتو بزنی قهر کنه درنیاد
از خودت فرار کنی گم شی
برق بره با بزرگترش بیاد
اشتهات کور شه ببریش مدرسه نابینایان !؟!؟




موضوعات مرتبط: ، مطالب و داستان های خنده دار ، ،
برچسب‌ها:

روزی پسر کوچولو به مدرسه رفت.

او پسری کاملاٌ کوچولو بود.

و مدرسه ی او کاملاً بزگ بود.

اما وقتی که پسر کوچولو

پی برد که قادر است از خانه اش

با چند گام به کلاس برسد،

خوشحال شد.

و آن مدرسه دیگر به نظر کاملاً بزرگ نبود.

یک روز صبح ...


موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:هلن ای, بوکلی,پسر کوچولو,داستان کوتاه,آموزنده,مدرسه,نقاشی,معلم,, | 11:15 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد