ماجرا های جالب آقای همساده

لوبیای سحر آمیز

آقو ما یه مدّت وضع مالیمون خراب بود یه گاوی داشتیم گفتیم بریم اینو بفروشیم ...

رفتیم بازار یه پیر مردی دیدیم گفت گاوتو بده من بهت لوبیای سحر آمیز بدم ، آقو گاوو دادیم لوبیا هارو گرفتیم بردیم کاشتیم فرداش درخت در اومد از درخت رفتیم بالا رسیدیم به خونه یه غول یه مرغ تخم طلا ازش کش رفتیم برگشتیم پایین تا پامون رسید به زمین دیدیم اومدن جلبمون کردن !

گفتیم چرا؟

گفتن شما به خاطر کشت غیر اصولی خاک منطقه رو ضعیف کردین 14 تا خانواده بد بخت شدن!

گفتیم کاکو صبر کن الآن یه تخم طلا بهت میدم شمام بیخیال ما شو ...

به ای مرغو گفتیم تخم طلا بذار گفت من در اعتراض به کاهش قیمت طلا در بازار جهانی دیگه تخم طلا نمیذارم!

گفتم حداقل دو تا تخم مرغ معمولی بده تو زندان نیمرو کنیم گفت تخم مرغ معمولی تو کلاس کاری مم نیس!

ها ها ها ها ها ها ها ...

ما رو که داشتن میبردن زندان وسط راه رسیدیم به اون پیرمردو دیدیم مازاراتی زیر پاشه !!!

گفتیم کاکو چی شد پولدار شدی؟!گفت اون گاوو که به من دادی روزی 25 گوساله طلا میزاد ... ها ها ها ها ها ها ها ...

آقو به نظر من آدم همیشه باید قدر چیزایی رو که داره بدونه!


موضوعات مرتبط: ، کلاه قرمزی ، ،
برچسب‌ها:

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت : چرا از غنیمت های جنگی چیزی برای خود بر نمیداری و همه را به سربازانت می بخشی ؟

کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی ما چقدر بود؟

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازان را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم  جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.

مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.

وقتی که مال های گرد آوری شده را جمع آوری کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ... .

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم ...


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد